سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام او ...

از فرشته پرسیدم این پله های نور به کجا می روند ؟ فرشته خندید ... آرام گفت : تا نزدیک خدا ... و مثل یک خواب سبک از نگاهم پرید ... چشمهایم را بستم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم ... شفاف تر می شدم ... و باز هم شفاف تر ... نمی دانستم من لیاقت رسیدن به آن پله آخر را دارم یا نه ... با اضطراب پا برمی داشتم ... تمام وجودم خدا شده بود ... و در دل با صاف ترین و خالصانه ترین احساس خواستم کمکم کند و اجازه دهد که لا اقل تا نیمه پله ها را بالا بروم ... دیگر از خود بی خود بودم ... لحظه ای ایستادم ... جرآت باز کردن چشمهایم را نداشتم ... نمی دانستم خدا تا کجا اجازه رفتن به من داده بود ... آهسته چشم گشودم ... پله ای در کار نبود ... به عقب که نگاه کردم دیدم فرسنگ ها از بالا ترین پله هم بالاتر آمده ام ... می دانستم مهربان است اما نه تا این حد ....